جدول جو
جدول جو

معنی غم سوز - جستجوی لغت در جدول جو

غم سوز
آنچه غم و اندوه را از میان ببرد، آنچه غم را بکاهد یا نابود کند
تصویری از غم سوز
تصویر غم سوز
فرهنگ فارسی عمید
غم سوز
آن که یا آنچه غم و اندوه را ببرد. غمزدا:
گرچه غم سوز و غصه کاه است او (شراب)
زو مخور کآب زیرکاه است او.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
غم سوز
فرمسوز اندوه زدای آنکه یا آنچه اندوه را از میان ببرد غمزدا
تصویری از غم سوز
تصویر غم سوز
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غم سنج
تصویر غم سنج
غمگین، غم دیده
فرهنگ فارسی عمید
ویژگی چیزی که از حرارت زیاد ظاهرش سوخته و باطنش خام باشد مثل گوشت، برای مثال دل را ز درد و داغ به تدریج پخته کن / هش دار، خام سوز نسازی کباب را (صائب - لغت نامه - خام سوز)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم آور
تصویر غم آور
غم آورنده، آنچه غم بیاورد، غم انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم خیز
تصویر غم خیز
جایی یا چیزی که از آن غم و اندوه برآید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم سرا
تصویر غم سرا
جای غم و اندوه، خانۀ غم، غم خانه، غمکده، کنایه از دنیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم سوز
تصویر نیم سوز
چوب یا هیزمی که تمام آن نسوخته باشد، کنایه از لاغر و سیاه
فرهنگ فارسی عمید
(فَرْ کُ)
نیم سوخته، (آنندراج)، که نیم آن سوخته است، (یادداشت مؤلف)، نیم سوزیده، که نیمی از آن باقی است و نیم دیگر سوخته و معدوم شده است:
اشک چون شمع نیم سوز فشاند
خفته تا وقت نیم روز بماند،
نظامی،
مینا چو نیمه شد نرساند شبم به صبح
تا صبحدم وفا نکند شمع نیم سوز،
دانش (از آنندراج)،
، هیمه و چوبی که قسمتی از آن در اجاق سوخته و تبدیل به زغال شده است
لغت نامه دهخدا
آن که غم را بسنجد. مبتلا به غم. غمکش. غمدیده. غمزده:
چو در بیداری و شادی بود رنج
چه باشد حال بیداران غم سنج.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + سوز، که سوز ندارد
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ظلم گداز:
آسمان قدربخش و روزگار ظلم سوز
روزگار ظلم سوز و قدربخش آسمان.
سیدذوالفقار شیروانی
لغت نامه دهخدا
(شَهَْ وَ پَرْ وَ)
در نمک سخت شده: ماهی نمک سوز.
- نمک سوز کردن، در نمک سخت کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ / نِ)
غم انگیز. آنچه غم آورد. محزن
لغت نامه دهخدا
(غَ)
آنکه غم نصیب وی باشد. غم رسیده. غمناک:
چون صبح درآمد بجهان افروزی
معشوقه بگاه رفتن از دلسوزی
میگفت دگر که با من غم روزی
صبحا چو شفق چون شفقت ناموزی.
انوری (دیوان ص 628)
لغت نامه دهخدا
(بُلْ عَ جَ)
غم آور. غم انگیز. صفت جایگاه یا چیزی که از آن غم برآید و کان اندوه باشد
لغت نامه دهخدا
سوزندۀ پی (پیه)،
پیه سوز، چراغی که در آن چربی (پیه) و فتیله بکار برند، قسمی چراغ، جنسی از شمع که در آن پیه سوزند:
عدوی تو پیوسته دلسوز باد
چو پی سوز اندر دلش سوز باد،
(از شرفنامه)،
رجوع به پیه سوز شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
رزم سوزنده. جنگاور. جنگی. (لغات ولف). آنکه دشمن را در آتش جنگ بسوزد و نابود کند. (فرهنگ فارسی معین) :
وز آن دورتر آرش رزم سوز
چو گوران شه، آن گرد لشکرفروز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ)
حرقهالبول. سوزاک. (یادداشت مؤلف). در تداول مردم اصفهان، گم سوزه گفته می شود. و رجوع به حرقهالبول شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
دهی است از بخش بالای شهرستان اردستان که 226 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و کاردستی مردم قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
سازگار. موافق. (یادداشت مؤلف).
- همساز گشتن، موافق و همراه شدن:
خروشان از آن جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همساز گشت.
فردوسی.
، همدم. مونس. قرین. (یادداشت مؤلف) :
سخن هیچ مسرای با رازدار
که او را بود نیز همساز و یار.
فردوسی.
، همسر:
که ای خوب رخ کیست همساز تو
بدین کش خرامیدن و ناز تو؟
فردوسی
لغت نامه دهخدا
چیزی که از بالا سوخته باشد و اندرون آن خام باشد، (آنندراج)، آنچیز که بر اثر تندی آتش ظاهرش سوزد ولی درون و باطنش خام ماند:
از تنور گرم مالیخولیای مهتری
حاسدان جاه او را خامسوز آید فطیر،
سوزنی،
خوانچه جهان نهاده بر مجمر خام سوز دل
تا چو پری خیال تو رقص کند ببوی آن،
سیف اسفرنگی،
ساقی نیم مست من باده لبالب آزما
نقل معاشران کنم این دل خامسوز را،
امیرخسرو دهلوی،
جگر کباب شود لیک خام سوز شود
در او گهی که کند زودتر اثر آتش،
ولی دشت بیاضی،
تیز است آتش ای دل دیوانه دورتر
هشدار خام سوز نسازی کباب را،
ظهوری،
دل را ز درد و داغ بتدریج پخته کن
هشدار خام سوز نسازی کباب را،
صائب،
لاله می نازد به داغ خام سوز خویشتن،
رضی دانش،
چنان ز شوق تو جوشد در استخوانم مغز
که خام سوز بود هر کباب در نظرم،
مسیح کاشی،
در مثل گویند خاتونان خوز
خام نیکوتر بسی تا خام سوز،
مرحوم دهخدا،
،
کماج یا خاگینه ای که بر روی زغال افروخته پخته و کباب شده باشد، هر گوشتی که بواسطۀ برشتگی بسیار سیاه شده باشد، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس)، پوست خام، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 365)، پوستی که بروی زین کشیده شده، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیم سوز
تصویر نیم سوز
نیم سوخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم آور
تصویر غم آور
آنکه تولید غم کند غم انگیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم خیز
تصویر غم خیز
اندوه خیز فژمخیز جایی که در آن غم تولید شود غم آور غم انگیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم روزی
تصویر غم روزی
آنکه نصیب وی غم و اندوه باشد غم رسیده غمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم سرا
تصویر غم سرا
خانه غم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم سنج
تصویر غم سنج
مبتلا به غم، غمدیده، غمزده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزم سوز
تصویر رزم سوز
جنگاور، جنگی
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که لب را بسوزاند داغ: چایی باید لبریز و لب سوز و لب دوز باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لب سوز
تصویر لب سوز
داغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم سود
تصویر هم سود
مشترک المنافع، شریک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بم ساز
تصویر بم ساز
آلتو
فرهنگ واژه فارسی سره
اندوهبار، حزن آور، حزن انگیز، غم افزا، غم انگیز، غمبار، ملال انگیز، ملالت بار
متضاد: فرح افزا، نشاطآور
فرهنگ واژه مترادف متضاد